زندگی رسم خوشایندیست
زن، با سر و صدای توی راهپله، قاشق چوبی به دست از آشپزخانه بیرون دوید. صورتش را به چشمیِ در چسباند و آه کشید. همسایهی بالایی باز با دخترهایش در راهپلهها بودند. توی دست یکی از دخترها سبزی خوردن و چند پلاستیک دیگر بود و آن یکی پلاستیک سیبزمینی به دست داشت. کوچکترینشان چندتا نان تازه توی بغل گرفته بود. دخترها پرحرفی میکردند و میخندیدند. پشت سر هر سه، مادرشان دست خالی، آرامارام از پلهها بالا میآمد و لبخند به لب در حرفهایشان شریک میشد. زن دوباره رفت پای اجاق گاز و همینطور که پیاز داغها را سرتفت میداد، آه کشید. چه همه خسته بود. از صبح، وقتش را با جاروبرقی و دستمالکشی و ظرفشویی گذرانده بود و حالا هم باید خیلی زود غذا را آماده میکرد. قبل اینکه پسرها از راه برسند و خانه را مثل زلزلهای چند ریشتری بلرزانند. وقتی از شنا میآامدند، آنقدر گرسنه بودند که میتوانستند یک گاو درسته را ببلعند. «مامان گشنمه! مامان گشنمه!» از دهانشان نمیافتاد. تازه کاش فقط این بود! همهی پاکیزگی که با چند ساعت تلاش، حاصل شده بود، در عرض چند دقیقه، از بین میرفت. حولههاشان یک جا پرت میشد و جورابهایشان جای دیگر. پوست بستنیشان روی میز بدون پیشدستی میافتاد و پلاستیک خیس لباسهایشان گوشهی هال! و زن هرچقدر بهشان «اینو بردار... اینو نذار.» میگفت باز کم میآورد... بوی آش رشته با خندههای دخترانه قاطی میشد و از خانهی همسایهی بالایی، به طبقهی پایین راه میکشید. زن میدانست پشتبند این بوها، کاسه آشی است تزئین شده با کشک و نعناع و سیرداغ و عدس که توسط یکی از دخترها دم خانهاش میآید. وای که چقدر آش هوس کرده بود و چه همه خانهی همسایهی بالایی را دوست داشت. خانهای که فکرش را پَر میداد به روزهای خانهی پدری و خوشیهای دخترانهای که با چهار خواهرش داشت. «گنجشکهای جیکجیکوی بابا!» این لقب را پدر بهشان داده بود و از همه بیشتر به او، که دختر آخر بود و همیشه جایش روی زانوی پدر! خواهرها حالا سالها بود هرکدام خانهای داشتند و بچههایی قد و نیمقد. اتفاقا همهشان حداقل یک دختر داشتند ولی فقط سهم زن از دنیا دو پسرک برق بلا بود که یک لحظه هم برایش آرامش نمیگذاشتند. چقدر دلش میخواست حداقل یکیشان دختر بود. مثلا پسر کوچکش اشکان. آنوقت اسمش را میگذاشت الهه و هر روز گیسوهایش را میبافت و هر شب توی گوشش قصههای قشنگ میخواند. او را به خرازی سر کوچه میبرد و موهایش را پر میکرد از سنجاق سرهای رنگی. برایش پیراهنهای چین و واچیندار میدوخت و توی اتاقش عروسکهای بزرگ و کوچک میچید. برایش روز مادر و دختر میگذاشت. یک روز خیلی خاص مخصوص خود خودشان. دخترش که بزرگ میشد همهی رازهای ناگفتهی مادرانه را با او درمیان میگذاشت و آنقدر با او دوست میشد که نگذارد هیچ حرفی را از مادر پنهان کند. برایش چادر گلدار قرمز میدوخت و او را با خود زیارت میبرد. کارِ خانه یادش میداد و هنرهایی مثل آشپزی و خیاطی و بافتنی. اگر اشکان دختر بود، آنقدر با هم خوب بودند که همهی مادرها و دخترهای دنیا از این خوبی، انگشت به دهان میماندند... زن، غرق در خیالات شیرینش، دمکنی را بالای قابلمهی ماکارونی گذاشت و همینطور که خط لبخند، صورتش را نقاشی کرده بود، روی مبل نشست. تازه داشت عرق پیشانی را پاک میکرد که با صدای زنگ آیفون از جا پرید! چه کسی میتوانست باشد؟ پسرها که انقدر زود نمیآمدند! طرف آیفون دوید و با دیدن همسرش، نگرانی، به قلبش چنگ انداخت. احسان، کنار پدر دیده میشد ولی از اشکان خبری نبود. غریزهی مادرانهاش میگفت اتفاق بدی افتاده. چه اتفاقی؟ نمیدانست! *** زن، توی بیمارستان کنار تخت نشسته بود و با بغض به پسر کوچکش نگاه میکرد. به سر باندپیچی شده، پوست زرد و چشمهای معصوم بستهاش. باورش نمیشد پسرک شیطانش که زمین و زمان را به هم میدوزد، بتواند اینهمه آسیبپذیر باشد. از فکر حرفهای همسرش، به خود میلرزید. فکر اینکه پسرکش چطور اینقدر راحت روی کاشیهای استخر، سُر خورده و پانزده تا بخیه، فرق شکافتهاش را به هم پیوند داده! اگر طوریش میشد؟ احسان مظلومتر از همیشه گوشهی اتاق ایستاده بود. انگار مریضی برادر او را هم سر به راه و آرام کرده بود. صدایش زد و دستها را برایش باز کرد. فکر نمیکرد او که همیشه از ناز و نوازش فراری بود، اینطور تسلیم توی بغل مادر بخزد. سینهی پسرش بالا پایین میرفت و قلبش تندتند میزد. یکهو احساس عجیبی نسبت به بچههایش پیدا کرد. یک حس جدید و تازه. حسی که دلش نمیخواست با هیچچیز عوضش کند«گنجشکهای جیکجیکوی مامان!» همینطور که موهای کوتاه و صورت آفتابسوختهی پسرش را نوازش میکرد این جمله ناخوداگاه از میان لبهایش بیرون لغزید و قطره اشکی درشت از چشمش پایین افتاد.
Design By : Pichak |